فقیر عاشق

یه زن و شوهر عاشق اما فقیر بر سر سفره شام نشستند غذا شون خیلی مختصر و کم بود که ینفر را به زور سیر میکرد مرد بخاطر اینکه زنش بیشتر غذا بخوره گفت بیا چراغ ها را خاموش کنیم و توی

 

تاریکی بخوریم زن قبول کرد چند دقیقه چراغ ها را خاموش کردند ولی بعد که روشن کردند غذا دست نخورده توی ظرف مونده بود.